و من بدون هیچ آگاهی
از زمان و مردمان دل باختم
هیچ نمی دانستم
او یک مسافر بود
و من معنایش را درک نمی کردم
چشمهایم را به جاده ها و قدمهایش دوخته بودم
اما او می رفت
صدایی از من بر نمی خواست
مدتی گذشت
و من دنبال قلبم در میان سینه ام بودم
اما هیچ نیافتم
انگار با خودش برده بود
نفسهایم در میان سینه ام زندانی می شدند
نفسها می مردند
من نیز...
گلویم درد می کند
بغضی نهفته در میان آن
سالیان دراز چشمهایت را بسته یافتم
همه شب
خوابهایی بی سرانجام
درها بسته
چشمها بسته
کلیدها کجایند؟!
تمام غمها و خستگی هایم را درون فنجان چای می ریزم
به یکباره سر می کشم
این چای بود یا قهوه؟!
آنقدر رادیکال ها را از هم کم کرده ام
و حاصلشان را با هم جمع کرده ام
آنقدر روی دیوار کاهگلی همسایه معادله چند مجهولی نوشته ام
که ترک برداشته است
شاید دلش لرزیده است از ریاضت
اگر دل من هم بود می لرزید
که بی تو باشم
دیگر هیچ کس به آن دیوار تکیه نخواهد داد
حتی کبوتر آزاد و رها دیگر لب بامش نخواهد نشست
من دیوار نبوده ام
اما تو که حکم دیوار را داشتی
چرا پشتم را خالی کردی؟!