قطره
قطره خونم
تو وجودم داره
تبدیل می شه به مروارید تو چشمام
سرم مثله یک جسم سنگین می مونه
فکر می کنم سنگین تر از اون تو دنیا پیدا نمی شه
تو دنیایی که هیچکس هیچکس هیچکس
نمی خواد باور کنه که مقصره
همه در این دنیا سعی و تلاششان اینکه دیگران رو مقصر بدونن
و یا اینکه دلیل و بهانه های کاذب و باور نکردنی بیارن
دستهای سردمو روی پیشونی گرمم می زارم
اما درد سرم خیلی بیشتر می شه
وقتی رو پاهای یخم می زارم
خوبه ...
گرمای نسبتا مطلوبیه
دور و اطرافم سفید شده
انگار برف اومده
البته یک برف مجازی
دستمال های خرد شده را اطرافم می بینم
غمم بیشتر می شه
دیگه تو بدنم خونی نمونده که تبدیل بشه به یه مروارید دیگه
یه چیزی واسم مجهوله...
اما نمیدونم چرا تقسیم بر معلوم نمی شه
اما اگر این معادله حل بشه تبدیل می شه به یک نکته شیرین
مثله قهوه
که اونم مرگه ...
|