نقد شود

و من بدون هیچ آگاهی  

 

از زمان و مردمان دل باختم 

 

هیچ نمی دانستم 

 

او یک مسافر بود 

 

و من معنایش را درک نمی کردم 

 

چشمهایم را به جاده ها و قدمهایش دوخته بودم 

 

اما او می رفت 

 

صدایی از من بر نمی خواست 

 

مدتی گذشت 

 

و من دنبال قلبم در میان سینه ام بودم 

 

اما هیچ نیافتم 

 

انگار با خودش برده بود 

 

نفسهایم در میان سینه ام زندانی می شدند 

 

نفسها می مردند 

 

من نیز...