و من بدون هیچ آگاهی از زمان و مردمان دل باختم هیچ نمی دانستم او یک مسافر بود و من معنایش را درک نمی کردم چشمهایم را به جاده ها و قدمهایش دوخته بودم اما او می رفت صدایی از من بر نمی خواست مدتی گذشت و من دنبال قلبم در میان سینه ام بودم اما هیچ نیافتم انگار با خودش برده بود نفسهایم در میان سینه ام زندانی می شدند نفسها می مردند من نیز... |