صبحی تابستانی
اشکی چکید بر زمین
اشکی از چشمانی کوچک صبح تمام شد و آن روز بود که
برای
اولین بار صبحی می دیدی
هر چند تصویری نیست
حالا سال ها گذشته و دوباره سالی به زندگی ات افزوده
می شود
چه لطیف است حس آغازی دوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز ...
روز میلاد...
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی
تولدت مبارک عزیزم
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته ، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانه بهار
بی تو ولی زمینه پیدا شدن نداشت
چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر واشدن نداشت