و من بدون هیچ آگاهی
از زمان و مردمان دل باختم
هیچ نمی دانستم
او یک مسافر بود
و من معنایش را درک نمی کردم
چشمهایم را به جاده ها و قدمهایش دوخته بودم
اما او می رفت
صدایی از من بر نمی خواست
مدتی گذشت
و من دنبال قلبم در میان سینه ام بودم
اما هیچ نیافتم
انگار با خودش برده بود
نفسهایم در میان سینه ام زندانی می شدند
نفسها می مردند
من نیز...
ای دل آرام دل شیدا سلام ای حدیث آشنائیها سلام
از احساس قنشگت لذت بردم به وبلاگم دعوت مینکم
کهنه معلم ارومیه
سلام وبلاگ خیلی خوبی داری یه سر به من بزن خوشحال میشم
هر کسی چیزایی رو که شما می گین می شنوه.
ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن.
اما بهترین دوستان
حرفایی رو که شما هرگز نمی گین می شنون.
سلام عزیز دلم . حالت چطوره خانومی...
دلم حسابی برات تنگ شده .
راستی قالب وبلاگت را عوض نمیکنی ... یک تنوعیه ... بد نیست . امتحانش کن ...
متن قشنگی بود . من اینجور متنها رو و شعر را خوب بلد نیستم نقد کنم عزیزم . فقط از خوندنشون لذت میبرم ...
موفق باشی گل من ...